یه روز دیگه تو خونه اسباب بازی...
یکی دو ماه بود جرات نمیکردم ببرمت خونه اسباب بازی...حالا چراش جریان داره... آخرین باری که بردمت با هزار تا وعده وعید و جیغ و گریه و... به زور کشیدمت بیرون و بردمت منزل!!! و از اون تاریخ دیگه جرات نکردم ببرمت...و هر بار که از کنار خونه اسباب بازی رد میشدیم میگفتی: اینجا...بیریم...توو... منم دیگه دلرو به دریا زدم و بردمت... اینسری خیلی تو رفتارهات تغییر دیدم... خیلی با بچه هایی که اونجا بودن بازی میکردی و جور شده بودی.کلا رابطه ی اجتماعی ات خیلی خیلی پیشرفت کرده بود. تخیلت هم همینطور...با بچه ها بازی میکردی و در لگو سطلی ها رو الکی جای کیک عروسی!!! میخوردی... البته عروسی دیشب هم بی تاثیر نبود! برگشتنی هم ...
نویسنده :
فرناز فرجی
2:25